مزاحم تلفنی

ساخت وبلاگ

 

تلفن منزل زنگ می زند. شماره ی آی دی کالر را نگاه می کنم. گوشی را بر می دارم. صدایی نمی آید. قطع می کنم. ظاهرا اشتباه شده بود. روی مبل می نشینم و پرتاب می شوم به روزهایِ پاییزِ دورانِ نوجوانی ام. روزهای بی پناهی، روزهای «مزاحم, تلفنی,».

دوم دبیرستان بودم. از مدرسه خوشم نمی آمد و بیدار شدنِ صبح های زود، اعصابم را خورد می کرد. از رشته هایی که به زور باید یک کدامشان را انتخاب می کردم کلافه شده بودم و درس های مدرسه هم بسیار خسته کننده بودند. تا این که مزاحم, تلفنی, هم به این ملغمه، اضافه شد.

هر روز بعد از ظهر، تلفن خانه امان زنگ می خورد، ده بار، بیست بار، سی بار و صد بار پشت سر هم و کسی آن طرف خط بود که حرف نمی زد. گاه گاهی از سر لطف توی گوشی فوت فوت می کرد و ما هم  گوشی را قطع می کردیم. کم کم تعداد دفعات تماسش کم شد و پنج شش باری که زنگ می زد، دیگر دست از سرمان بر می داشت. آن زمان هنوز آی دی کالر روی گوشی ها نبود یا دست کم، گوشی تلفن ما، چنین امکانی را نداشت.

کم کم من و مادر و برادرم درگیر مزاحم, تلفنی, ای شدیم که هر روز راس ساعت به خصوصی و معمولا هم عصر و ساعاتی که پدر در خانه نبود، کارش را تکرار می کرد. پدر هنوز از قضیه بویی نبرده بود، تا این که یک روز که پدر در خانه بود، مزاحم, تلفنی, تماس گرفت. قضیه را به پدر گفتیم. ابتدا دوست های درس اخلاق مرا متهم کرد و گفت که لابد آن ها هستند که زنگ می زنند، ولی من «مطمئن» بودم که دلیلی برای تلفن هی آن ها وجود نداشت، زیرا من در هفته چندین مرتبه دوست هایم را می دیدم، با آن ها تماس تلفنی, داشتم و آن ها هم متعاقبا با من تماس می گرفتند، ما با هم حرف می زدیم و دلیلی نداشت که توی گوشی فوت کنند یا حرف نزنند.

و بعد نوک پیکان اتهام به سمت من چرخید که شاید من به کسی شماره ای داده ام که حالا مزاحم, خانه ی ما شده است و البته که چنین چیزی هرگز و هیچ وقت صحت نداشت که من اصلا اهل این مسئله نبودم.

صدای زنگ تلفن که می آمد، شکمم درد می گرفت، مضطرب می شدم، ضربان قلبم به شماره می افتاد و نگران بودم که نکند پدر در خانه باشد و باز مرا مورد عتاب و خطاب قرار دهد. هر چه بود مزاحم,ت ها ادامه داشت و هر روز تکرار می شد. کم کم مطمئن شدیم که از تلفن ثابت تماس گرفته نمی شود، زیرا همیشه صدای بوق ماشین ها و شلوغی خیابان می آمد. مطمئن شدیم که مزاحم, از تلفنی, عمومی تماس می گیرد.

تا این که بعد از گذشت چندین ماه، یک روز بعد از ظهر که سرم روی دفتر حل تمرین خم بود و داشتم تکلیف می نوشتم، مزاحم, زنگ زد. فردایش امتحان داشتم و توی هول و ولای نمره ی خوب بودم. گوشی را برداشتم. حرف نزد. گفتم: «می شه زنگ نزنی؟ من فردا امتحان دارم...» و تلفن را قطع کردم. دوباره زنگ زد. گوشی را برداشتم و این بار فوت کرد. جمله ام را تکرار کردم: «می شه زنگ نزنی؟ فردا امتحان دارم.» اما این بار خندید و بعد فوت کرد. گوشی را قطع کردم. و این اتفاق ده، دوازده باری تکرار شد.

مادر که در خواب بعد از ظهر بود، از خواب بیدار شد. مزاحم, مجدد زنگ می زد و با پنج شش بار دست از سرمان برنداشت. بعد از فوت های مکرر و قطع کردن های تلفن، به حرف آمد. شروع کرد به سلام کردن و احوالپرسی. می خواستم ببینم چه می گوید و حرف حسابش چیست. با لحنی سرد جواب دادم. گفت که می خواهد با من حرف بزند و من گفتم که درس دارم و تمایلی به حرف زدن با او ندارم. دو سه جمله که رد و بدل شد، احساس کردم صدای آن طرف خط، آشناست، ولی متوجه نمی شدم که چه کسی است. هر بار که قطع می کردم دوباره زنگ می زد و جملاتی می گفت و من وسط حرف هایش که می گفت با هم حرف بزنیم قطع می کردم. بالاخره عصبانی شدم و داد زدم: «من مشق دارم، فردا امتحان دارم، دیگه زنگ نزن!»

زد زیر خنده و گفت: «باشه بابا! عصبانی نشو! من دال هستم! پسر عمو!»

یخ کردم. دهانم خشک شد. نفسم به شماره افتاد. باور کردنش سخت بود. ما با آن ها رفت و آمدی نداشتیم و به زور، عیدها، دیداری می کردیم. حتی شک داشتم تلفن خانه ی ما را داشته باشند، ولی ظاهرا که داشتند. گوشی را کوبیدم و تلفن را قطع کردم. مادر پرسید که چه کسی پشت خط بود و من قضیه را گفتم. دال دوباره زنگ زد. مادر گوشی را برداشت و پرسید که چه کار دارد. دال هول شده بود. پرسیده بود که شما کاست مکابیزِ خواننده را دارید و مادر هم با عصبانیت گفت که نداریم و گوشی را قطع کرد. 

آن روز آخرین باری بود که مزاحم, تلفنی, زنگ زد و قصه خاتمه یافت. ما به پدر چیزی نگفتیم که اگر می گفتیم قطعا تبعات بدی داشت. داستان پایان یافت و از شرّش راحت شدیم.

تا این که امسال، برای مراسمی، مجبور بودم پسر عمو را دعوت کنم. یاد خاطرات تلخ پاییز دوم دبیرستان افتادم. یاد روزهایی که مزاحم تلفنی, هر روز عصر تماس می گرفت و پدر مرا دعوا می کرد. یاد روزهایی که در نهایت بی پناهی، مرا قدرت دفاع از خود نبود. یاد عصرهای سرد زمستان که مزاحم تلفنی, اضطراب را به جانم می انداخت. یاد نمرات و امتحانات و انتخاب رشته. تصمیمم را گرفتم. نباید پسر عمو را برای مراسم دعوت می کردم و البته که دعوت نکردم. خواهر هایش هم پاسوز برادرشان شدند و دعوت نشدند. 

آری! لذتی که در انتقام هست، در بخشش نیست.

 

 

 

حال دل...
ما را در سایت حال دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : barancheckcheck بازدید : 142 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 17:28