بگذر و بگذار بگذرد

ساخت وبلاگ

 

در ایام جوانی، در دانشگاه، همکلاسی ای داشتیم که گاه گاهی از پدرش می نالید. ماشینی داشتند که پدر حتی نمی گذاشت باد چرخ هایش به فرزند بخورد چه برسد به سوار شدن. با این که متمول بودند، به او پول نمی داد و می گفت برو خودت پول دربیاور. این همکلاسی ما هم شبانه روز شاگرد می گرفت و از این طرف شهر به آن طرف شهر به دنبال لقمه ای نان بود. سودای رفتن از ایران داشت و آرزوهایی در سر می پروراند. به هر گرفتاری و مشقتی که بود، پول و پله ای دست و پا کرد و عازم ترکیه شد و بعد هم امریکا. القصه خواهر کوچکتر ازدواج کرد و پدر برایش خانه و ماشین همه چیز خرید و مختصر آن که زندگی اش را تامین می کرد. 

چند روز پیش، به برکت فضای مجازی، فیلمی کوتاه از آن ها دیدم. همکلاسی ما و پدرش، در فرنگ، پشت میز رستورانی نشسته بودند. همکلاسی داشت به پدرش یاد می داد که چه طور چوب ها را دست بگیرد تا سوشی بخورد.

می خواستم زیر فیلم کامنت بگذار,م که به پدرت سلام ما را برسان و بگو خوب همکلاسی ما را می چزاندی. شاید او یادش رفته باشد، ولی دست کم از ذهن من یکی که بیرون نرفته است. بی خیالش شدم و فکر کردم خوب است که انسان به نسیان زنده است، وگرنه نمی شود تلخ کامگی های نزدیک ترین کسان زندگی را از یاد برد.

 

 

حال دل...
ما را در سایت حال دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : barancheckcheck بازدید : 184 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 17:28