این روزها

ساخت وبلاگ
 

 

مادرم، بسیار هنرمند است. او خوشمزه ترین غذاها را می پزد و زیباترین لباس ها را می دوزد. بسیار با سلیقه است و تمام اطرافیانش، همیشه، ستایشش می کنند. او شاغل بود، قبل از این که پاکسازی اش کنند و به یک خانم خانه دار تمام عیار تبدیل شود، اما به قول خودش از کودکی مشغول مشغولیت های هنری اش بوده است. این روزها با دقتی فرای تمام روزگاران، مشغول دوختن لباس من است. ربز بینانه تمام تلاشش را به کار بسته است و از درد گردن و دستش ذره ای هم دم نمی زند. عینک بر چشم، قیچی بر دست و متر برگردن سوزن را نخ می کند، چشم هایش را ریز می کند و پارچه را می برد و می دوزد.

حدودا ده سال است که پنج مهر، روز تولدم، از من می پرسد که خوشحال هستم از این که متولد شده ام یا نه و من، ده سال است پنج مهر از او می پرسم که واقعا چرا در بدترین شرایط این سرزمین بچه ای را به دنیا آورده است و می گویم البته که خوشحال نیستم. او ده سال است که از من عذرخواهی می کند. نطق نمی کند، توجیه هم اصلا، فقط می گوید ببخشید. 

هفته ی پیش که داشتیم با هم گپ می زدیم، گفتم: «دارم کم کم از پیشت می رم ها». پرسید که خوشحال هستم یا نه و من با همان اداهای همیشگی ام گفتم که بسیار خوشحال هستم. نگاهی کرد و گفت که چه عجب که خوشحالم!

مادرم با تمام وجودش مشغول دوختن لباس من است. می خواهد برای خوشحالی من سنگ تمام بگذارد. می خواهد تمام پنج مهرها را پرِ مهر کند و دیگر نپرسم که چرا بچه دار شده است. کاش سال دگر، پنج مهر، سوال همیشگی اش را نپرسد. نه! کاش سال دیگر، پنج مهر جواب بهتری برای سوالش آماده کنم. کاش سال دیگر، پنج مهر، ببخشید را از زبانش نشنوم.

 

حال دل...
ما را در سایت حال دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : barancheckcheck بازدید : 202 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 14:36