یاد معلم

ساخت وبلاگ

در ایام تلخ تحصیل، دبیر ادبیاتی وارد کلاس شد که با همه ی معلم های دیگر فرق داشت. او بسیار زیبا بود. بینی تراشیده و پیشانی بلندی داشت. پوست سفیدش جذابیت چهره اش را دو چندان کرده بود. آرام و شمرده حرف می زد و برخلاف معلم های عصبانی و پرخاشگر دوره ی تحصیلی دهه ی شصتی ها، بسیار لطیف بود؛ اما همه ی این ها تمام زیبایی او را تعریف نمی کردند. خوش لباسی اش نیز زبانزد دانش آموزان بود. به رغم رسم متداول و معمول آن زمان، از یونیفورم استفاده نمی کرد. همیشه مانتوهای متنوع در رنگ های متفاوت می پوشید. هنوز رنگ هایشان را به یاد دارم. موقع تدریس هم که دستش را تکان می داد، چشمم به حلقه ی ازدواجش می افتاد. زمردی سبز بر آن نشسته بود.

نمی دانم از وجنات دبیر ما بود که ادبیات را دوست داشتم یا از دریای بی انتهای ادبیات بود که او در چشم من با همگان فرق می کرد، اما هر چه بود، این دلبستگی دو طرفه بود. او هم علاقه ای خاص به من داشت. روخوانی از روی متون را دوست داشتم و در آن متبحر بودم. وقتی می پرسید: «کی داوطلبه از روی درس بخونه؟» من سریع دستم را بالا می بردم.

توی پچ پچ های بچه های کلاس، آن ها هم تایید می کردند که خانم جندقی با چشم دیگری مرا نگاه می کند. اگر آب می خواست، می گفت که باران بیاورد و قند توی دلم آب می شد. یک بار هم مرا فرستاد تا از نمازخانه جانماز و مهر بیاورم و سر کلاس نماز خواند.

هنگام تدریس، گاه گاهی سرفه اش می گرفت، اما کم کم شدت سرفه ها افزایش یافت. در کلاس را باز می کرد، توی راهرو می ایستاد و سرفه می کرد و سرفه می کرد و سرفه می کرد تا آن جایی که اشک از چشمانش سرازیر می شد.

تا این که یک روز دیگر به کلاس نیامد. از این طرف و آن طرف شنیدیم که مریض شده است. کنجکاوی های نوجوانانه هم امانمان را بریده بود. از ناظممان، خانم همت یار پرسیدیم که خانم جندقی کجاست، اما به رسم پنهانکاری های همیشگی، با جوابی سر بالا گفت که فعلا نمی آید. لب و لوچه ام آویزان شده یود. من که به ذوق زنگ ادبیات، روزها را می شمردم، دلشادی ام را از دست داده بودم. دقیق به یاد ندارم، ولی چند هفته ای ساعت ادبیات را بی دبیر سپری کردیم تا این که بالاخره خانم جندقی به کلاس برگشت. خوشحالی زایدالوصفی داشتیم، مخصوصا من که معلم محبوبم را دیده بودم. با زرنگی های کودکانه، می خواستیم سر دربیاوریم که چرا نیامده بود، ولی به هر حال چیزی دستگیرمان نشد و هرگز نفهمیدیم که به چه بیماری ای گرفتار شده بود.

آخر سال که شد، به رسم روزگار، شروع به پر کردن دفتر خاطرات کردیم. دفتر، دست به دست، بین همکلاسی ها می چرخید تا خاطره ای از ما بنویسند. شاید هیچ کدامشان هم به اندازه ی من نمی خواستند نوشته ای به یادگار از خانم جندقی داشته باشند، اما من، عزمم را جزم کرده بودم. باید نوشته ای از معلم محبوبم می گرفتم. این پا و آن پا کردم و بالاخره گفتم: «می شه برای من چیزی بنویسید؟» با همان صدای آرامش گفت که حتما. و با خطی بسیار خوش، توی دفترم متنی نوشت. از من تعریف و اخلاق و درسم را ستوده بود. 

امروز یاد دبیرستان والفجر افتادم. یاد خانم جندقی، دبیر ادبیات، و یاد مهر و محبتی که آن روزها کمتر توی مدارس پیدا می شد و یا اصلا هم پیدا نمی شد. بعید می دانم ایشان مرا به یاد داشته باشند -که البته حق دارند-، ولی علاقه ای که نسبت به ادبیات و البته خود ایشان در من ایجاد شد، تا به امروز همراه و همیار من است.

حال دل...
ما را در سایت حال دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : barancheckcheck بازدید : 137 تاريخ : جمعه 3 بهمن 1399 ساعت: 5:35