وقتی از خیانت همسرش با دوست مشترکشان می گفت، چشم هایم گرد و گردتر می شد. باورش برایم سخت بود، اما واقعیت را باید پذیرفت. گریه اش را دیدم، بغضش را و خشمش را، اما چه می شد گفت. حرفی نداشتم که تسلا بخشش باشد، یا واژه ای، یا جمله ای. خیلی که خودم را به در و دیوار کلمات کوبیدم، گفتم:
«تو، توی این مدت چی کشیدی!»
از منجلاب نمی شود حرف زد؛ از تعفن و رختخوابی که در غیابت، دیگری، در آن خوابیده باشد.
و فکر می کنم، اگر من جای او بودم، آن تخت و آن اتاق و آن خانه را به آتش می کشیدم.
انسان موجود عجیبی است، تحمل می کند، تاب می آورد و البته که زنده می ماند، بر می خیزد و دوباره، از نو شروع می کند.
حال دل...برچسب : نویسنده : barancheckcheck بازدید : 133