همه ی ما یک جورهایی می دانستیم آینده ی تلخ و سیاهی در انتظار ایران است. این نبود که فقط بدانیم، یک جورهایی کاملا مطمئن بودیم، ولی حالا که داریم روزهای سیاه را تحمل می کنیم، طعم گس دقیقه ها و ثانیه ها را با هیچ عسلی نمی شود پایین داد. در سختی ها و مشکلات، غوطه وریم و هر روزمان تاریک تر از شام پیشین است. ندایی از درون می گوید که تازه کجایش را دیده ای! از این بدتر و زهرتر خواهد بود؛ به زودی...
از ابتدای سال بلایا از هر سو هجوم آورد و بی تدبیری ها، باریک نوش ها را هم به نیش بدل ساخت. حال که به انتهای سال نزدیک می شویم، بویی از بهار نیست. بویی از شب بو و سنبل و گل بنفشه نیست. سماق و سنجد و سمنو رنگ خود را باخته اند و سبزه ها به زردی گراییده اند. در این ایام، تحمل تا به کجاست و صبر چگونه معنا می شود؟
روزگار کرونایی را در خانه می گذرانم، به ساعت نگاه می کنم و می خواهم عقربه اش را به جلو هول بدهم. به دور از زیبایی های روزهای پایانی اسفند، رفتگان سال 98 به ذهنم می آید و سیاهی، پیش چشمم تاب می خورد و سیاهی دیگری جایش را می گیرد.
رفیق دیرینه ام، 6 اسفند، از این دیار وحشت گذشت و به سرزمین فرصت ها پیوست، باشد که در آن جا شادی ها قرین لحظه هایش باشد.
این نیز بگذرد... و عمر ما هم در این جمله سپری شد. این نیز بگذرد...
حال دل...
برچسب : نویسنده : barancheckcheck بازدید : 169