بهانه

ساخت وبلاگ
 

 

روی میز مربعی، کنار دستم، لیوان بزرگ چای است و او، سمت چپ من نشسته است و دارد با نون که رو به روی من است صحبت می کند. نیمش را می بینم. نیمرخش را ورانداز می کنم و رنگ پوستش را، موهای جو گندمی اش را می شمارم و به حالت دست هایش وقتی که حرف می زند، به بینی اش و چانه اش خیره می شوم. بغض می کنم، قورتش می دهم، بغض می کنم، قورتش می دهم، بغض می کنم، محکم تر هولش می دهم پایین. حرفشان تمام می شود و ناگهان ساکت می شود. به سمت من بر می گردد، لیوان می خواهد که از چای من بریزد. روی صندلی نیم چرخی می زند و به پشت سرش بر می گردد تا گارسون را صدا کند. کسی نیست. بین گلو و نای جایی است که نمی دانم کجاست. بغضم را هول می دهم پایین. می خواهم بلند شومکه بروم لیوان بگیرم. بلند می شوم. دستم را می گیرد و می گوید که مهم نیست و نمی خواهد. زیر لب می گویم مهم است. تقریبا فرار می کنم. می روم به سمت پیشخوان. بغضم را فشار می دهم و می گویم:

می شه یک لیوان لطف کنید. 

 

 

حال دل...
ما را در سایت حال دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : barancheckcheck بازدید : 236 تاريخ : چهارشنبه 8 اسفند 1397 ساعت: 14:36