دوست قدیمی ام زنگ زد. مثل همیشه ها، حرف هایمان کشید به خاطرات قدیم. حال اولین عشقش را از من پرسید. پرسید که تازگی ها دیدمش که گفتم ندیدمش و پرسید می دانم چرا ازدواج نمی کند و من گفتم که نمی دانم چرا. از خاطراتش گفت و پرواز کرد به پانزده سال پیش. سکوت کرد. رفت به فکر و دیگر صدایی نمی آمد. پرسیدم: رفتی تو فکر؟ گفت که بله و بله اش بغض آلود بود. از پشت گوشی تلفن اشک هایش را دیدم. نمی دانستم چه بگویم. فقط گفتم: «زندگی بازی های خودش رو داره.»
جمله ی تسلی بخشی نبود اما چه می شد گفت.
تاریخ را نمی شود تغییر داد. زمان را نمی شود متوقف کرد. بازی روزگار را نمی شود از پیش دانست و زندگی هم پر است از این «نمی شود» ها... و نمی شود داستان عشق را هم از یاد برد.
حال دل...
برچسب : نویسنده : barancheckcheck بازدید : 233